سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلتنگ

عشق000000 سه شنبه 85/9/14 ساعت 1:10 عصر

فردا اگر از راه نمی آمد


من تا ابد کنار تو می ماندم


من تا ابدترانه عشقم را


در آفتاب عشق تو می خواندم


 


 


در پشت شیشه های اتاق تو


آنشب نگاه سرد سیاهی داشت


دالان دیدگان تو در ظلمت


گویی به عمق روح تو راهی داشت


 


 


لغزنده بود در مه آیینه


تصویر ما شکسته و بی آهنگ


موی تو رنگ ساقه گندم بود


موهای من، خمیده و قیری رنگ


 


 


رازی درون سینه من می سوخت


 می خواستم که با تو سخن گوید


اما صدایم از گره کوته بود


در سایه ، بوته ، هیچ نمی روید !


 


 


دیدم آنجا نگاه خسته من پر زد


آشفته گرد پیکر من چرخید


در چارچوب قاب طلایی رنگ


چشم مسیح بر غم من خندید


 


 


دیدم اتاق درهم و مغشوش است


در پای من ، کتاب تو افتاده


سنجاقهای گیسوی من آنجا


بر روی تختخواب تو افتاده


 


 


از خانه بلوری ماهیها


دیگر صدای آب نمی آید


فکر چه بود گربه پیر تو


کو را به دیده خواب نمی آمد


 


 


بار دگر نگاه پریشانم


برگشت لال و خسته به سوی تو


می خواستم که با تو سخن گوید


اما خموش ماند به روی تو


 


 


آنگاه ستارگان سپید اشک


سوسو زدند در شب مژگانم


دیدم که دستهای تو چون ابری


آمد به سوی صورت حیرانم


 


 


دیدم که بال گرم نفسهایت


ساییده شده به گردن سرد من


گویی نسیم گمشده ای پیچید


در بوته های وحشی درد من


 


 


دستی درون سینه من می ریخت


سرب سکوت و دانه خاموشی


من خسته زین کشاکش دردآلود


رفتم به سوی شهر فراموشی


 


 


بردم ز یاد انده فردا را


گفتم : "سفر" فسانه تلخی بود


ناگه به روی زندگیم گسترد


آن لحظه طلایی عطر آلود


 


 


آن شب من از لبان تو نوشیدم


آوازهای شاد طبیعت را


آن شب به کام عشق من افشاندی


ز آن بوسه قطره ابدیت را



نوشته شده توسط: بابایی


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

عشق000000
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
8950


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

دلتنگ

بابایی
آدم سالمی هستم

:: لینک به وبلاگ ::

دلتنگ


:: آرشیو ::

پاییز 1385



::( دوستان من لینک) ::

حرف جاسم
سیادت عشق

:: لوگوی دوستان من ::





:: خبرنامه ::